دست های تو
دَســــتــــ هــــایــَـــم خــالـــی اَنـــد …
جـایِ خــالــی دَســــتـِـــ تــو را هــــیـــــچ کــَــســ
بــَــرایــَــم پــُــرنــمـــی کــــنــد …
راســــتــــ مــــی گـــُـفــتــــ شـــــامــــلو:
” دَســـــتـــِـــ خـالـی را بـایــَـــد بــَـــر ســَـر کــــوبــیـــد ”
در هم گره مـے خورند, مـے پیچند
میبینـے
وقتـے نیستـے
حتـے موهایم هم بـے تابـے مـے ڪـنند
تلخی هایم را به حساب خستگی هایم بگذار
هر چند که می دانم
لبریز شده ای از تمام این خستگی ها
بیهودگی ها
من تو را از دوردست ها جور دیگری یافته بودم
تو خوبی و من
استواری ام را مدیون نگاه های مهرآمیز توام
نگاهم کن
به نگاهت محتاجم
این بار دستم را گرفتی اگر
دیگر رهایم نکن
که به دست های تو آواره ترینم

هر چند که می دانم
لبریز شده ای از تمام این خستگی ها
بیهودگی ها
من تو را از دوردست ها جور دیگری یافته بودم
تو خوبی و من
استواری ام را مدیون نگاه های مهرآمیز توام
نگاهم کن
به نگاهت محتاجم
این بار دستم را گرفتی اگر
دیگر رهایم نکن
که به دست های تو آواره ترینم

+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 14:26 توسط گمنام
|