معاهده نوشیدن چای
معاهدهی ما
ترکمنچای نبود
عهد سادهی نوشیدن چای بود
در عصرهایی که حسابش از تاریخ معاصر جداست
هرچند خورشید همیشه به دامان غرب پناهنده میشود
اما روشنایی خانه
چشمان تو و گردسوزی ساده بود
که شب را به صبح میرساند
کاغذهای کاهی
نه اعلانهای شهربانی نه اعلامیههای مجازات بود
کاغذهای کاهی فرصت اندکی بود برای نوشتن، دوست داشتن و نوشتن دوستت دارم
خورشید ملاک تمدن نبود
وقتی سایهروشن پیراهن تو مرزهای شرق و غرب را معین میکرد
کشف حجاب
نه به ضرب و زور و دستور شاه
که تواقفی دوجانبه بود بین آرمانگرایی من و سستعنصری دکمههای پیراهنت
که زود وا دادند
و دست تو را رو کردند
و این سقف خواستههای من بود
همین شد که بعد از تو هیچ نسلی به کف خیابان و کف خواستههاش تن نمیدهد
خون در کف خیابان
خون در کف اتاق
خون در کف حمام
و خون روی تخت
ما و خانه و خیابان با هم به بلوغ رسیدیم
از آن بحبوحهی تاریخی سالها گذشته است
فصلها آنقدر رفتند
که بهار عربی رسید
بهار عربی یعنی ربیع
و اینجا ربیع یعنی گلاب
و گلاب یعنی فاتحه
و فاتحه این شعر
و فاتحه این معاهده خوانده شده است با عملیات انتحاری من برای حفظ تو در این جمله در این برهه
اما تو رفتهای
تو رفتهای
و بحران نوشیدن چای بی تو در این خانه
مهمترین بحران خاورمیانه است و
این احمقها هنوز سر نفت میجنگند
دوباره اومدم

نابرابر شده این جنگ، از آن می گذرم
هر که پرسید کجا رفت،بگو بی خبرم
تو و خالِ لب و ابرو و دو تا چشمِ سیاه
در مقابل من بیچاره فقط یک نفرم!!
جبران میکنی؟
قـَـבر لـَـפـظـﮧـهــآ رـآ
بـבآטּ
زمـآنــے مـےرسَـב
ڪـﮧ בیـگـر نـمـےتوـآنــے
بـگـوییــے:
{جبـرـآטּ} مـےڪنمـ
دخترکم
چـــــرا فـکـر مےڪنے چـوטּ בפֿــتــَـرے بـایـב هَمیشہ غَمگیـטּ بآشے؟ ؟
شِڪست פֿـورבه بآشے؟ ؟
عَزیـز مَـטּ یـــاב بــِگیـــر ڪہ تو בפֿــتــَـرے
یــاב بگــیر تــو ڪلاس بذارے
تـــو نــاز ڪنے
اصلا براے چے بـﮧ موجوבِ مذڪــر اِجـازه میــבے شـــ ـاבے زِنــבگیتو اَزت بگیره؟ ؟
ایـטּ اِسمش عِشق نیـست بــہ פֿــــבا
פֿـوבتــــو گول نَــــزטּ
ڪسـے ڪــِ عآشق توئـــه هرگـــز نِمےتونــہ غَمتــو ببیــنـه
چـہ برســہ بہ ایــنـڪہ פֿـوבش عآمل غمِتــْـ باشہ
بارانیم
בلـمـ چترے میפֿــפּاهــב از جنــس
בسـتهاے تـــפּ
چـتــرے بــرایـمـ بـگیـــر ، حتے פֿـیــآلے
פֿـیــسِ ב لــتـنــگـیــــمـ
بــــاراלּ مـےآﻳـــנ
בارב مـےبــآرנ امـآ نـہ مثـلــ همیـشــہ
انـگـار بـا تـפּ بــــاراלּ حالــ בیــگرے בارב
مگـر نگفتـے بــــاراלּ هـــواے בפּ نفــره اωـــتـــ
پــس چـــرا هــرچہ نگاه مےڪنــمـ تــפּ را نمـےبینمــ!

خسته ام
خستــــــــــــــــــــــــــــــــه ام
خسته از صبوری
از فریاد هایی که در گلویم خفه ماند
از اشک هایی که قاه قاه خنده شد
و از حرف هایی که زنده به گور گشت در گورستان دلم
آسان نیست در پس خنده های مصنوعی
گریه های دلت را
در بی پناهیت
در پشت هزاران دروغ پنهان کنی
این روزها معنی را از زندگی حذف کرده ام
برایم فرقی نمیکند روزهایم را چگونه قربانی کنم
دوستت دارم
بــِﮧ آنـهـایــے کـﮧ ב وسـتـشـاטּ ב اریــב بــے بـهـانـﮧ بـگـویـیـב ב وسـتـت ב ارم
بــگـویـیـב ב ر ایـن ב نـیـاے شـُلوغ ســنـجـاقـشـاטּ کـرב ه ایــב بــِﮧ ב لـتـاטּ
بــگویـیـב گـاهـے فـُرصـَت بـا هـم بـوב نـمـاטּ کـوتـاه تـر از عـمـر شـکـوفـﮧ هـاســت
شــُما بـگـویـیـב ، حــَتـے اگـــر نـشـنـونـב ......!!
دردم
“درکــــــــــــش”به”دردم”نرســــــــــــــــید…!!!
شعر دیوانه
شـعرم ڪــہ تـو بـاشـی
هـم وزن دارم
هـم قـافـیـــہ را نـباخـتــہ ام
دنیا...!
بازی هایت راسرم دراوردی.... گرفتنی هاراگرفتی...
دادنی هاراندادی....
حسرت هاراکاشتی...
زخم هارازدی...
دیگر بس است چیزی نمانده.... بگذار آسوده بخوابم محتاج یک خواب بی بیداری ام.....
ببینید خانوم ها آقایون

دستانت
دستانم این بار که یخ کرد
دیگر دستانت را نگیرم
آستین هایم از تو با ارزشتر و ماندنی ترند
