هنوز جراتش را ندارم که فریاد بزنم تمام شد . با اینکه مدت هاست رفته ای و من تنها سپری میکنم خیابان های بی سر و ته را و تو با خیال راحت کنج اتاقت . . .

بگذریم نه هوای نوشتن داشتم و نه هوای رفتن...

روی آن صندلی بیچاره که مدتهاست سراغش را نمی گیری...

من هم کنج یک اتاق از خاطره پنهان میشوم تا تو مثل بیست و سوم تیر ماه هر سال به دیدنم بیایی... هه

چه خیال خامی....

کاش یادت می بود که من هم هستم

دیگر نای نوشتن ندارم... تو برو

من میمانم و خاطره های بلاکلیفمان...

مثل تمام این ۵ سال.

راستی یادم رفتم سالگرد شروع عشقمان . . . . .

خودت بگو: مبارک یا تسلیت؟؟؟؟؟